یکی مهمترین عوامل انحرافات جنسی برخی از متأهلین، لقمه حرام است. چراکه لقمه حرام آفت ایمان است و وقتیکه ایمان رفت هر نوع انحرافی مثل اقسام بیعفتی و انحرافات جنسی ممکن است از شخص سر بزند. حضرت رسولالله (صلیالله علیه و آله) دراینباره میفرمایند:
«اَکلُ الْحَرامِ یطْرُدُ الایمانَ؛
حرامخواری، ایمان را دور میکند.»[۱]
لقمه حرام نهتنها ایمان را میخورد بلکه اثر عبادات از جمله نماز که بازدارنده از فساد و فحشاء است را از بین میبرد که در این صورت هم زمینه برای انحراف مساعد میشود. حضرت رسولالله (صلیالله علیه و آله) دراینباره میفرمایند:
کسی که لقمۀ حرامی بخورد تا چهل شب، نمازی از او قبول نمیشود. (و درنتیجه خاصیتی ندارد).»[۲]
لذا اگر مردی سر سفرهاش لقمه حرام بیاورد یا زنی از شوهرش فقط پول و امکانات بخواهد و حلال و حرام آن، برایش فرقی نداشته باشد، منتظر روزی باشد که در اثر از دست دادن ایمان و بیاثر شدن عبادتها همسرش به انواع آلودگیها گرفتار شود.
از نظر علم و دین مسلم است که علاوه بر اینکه غذا در جسم انسان اثر می گذارد و موجب حفظ و تقویت آن می گردد در روح انسان نیز اثر می گذارد. همانگونه که غذای سمّی جسم انسان را مسموم می کند، غذای حرام روح انسان را آلوده می نماید.
حجت الاسلام والمسلمین حسینی قمی به نقل از حاج آقا رحیم ارباب:
روزی از یک خیابان که هنوز نیمه کاره بود ،عبور می کردم که دیدم تعدادی از بچه ها دارند با سر اسکلتی فوتبال بازی می کنند. من آن سراسکلت را گرفتم و در خاک دفن کردم. هنگام شب خواب دیدم که آقایی به ظاهر مذهبی از من تشکر می کند. به او گفتم که من شما را نمی شناسم. او گفت که من صاحب جمجمه ای بودم که شما از بچه ها گرفتید. من مستحق این عقوبت بودم زیرا کله ی من کمی باد داشت و کمی تکبر داشتم و باید مواخذه می شدم.
این که یک تحقیر دنیوی بوده و آن هم برای جسد یک آدم مومن؛حالا امثال من با این ایمان ضعیف و دردهای طاقت فرسای اخروی , چه باید بگوید؟!
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا بحق محمد و آل الاطهار
جسد آدام بیلینگ، ورزشکار و فوتبالیستی که آینده روشنی پیشرو داشت دو روز پس از مفقود شدنش از آب رودخانه بیرون کشیده شده و پرونده مرگش تشکیل شد.
تلاش ماموران برای کشف عامل مرگ «بیلینگ» با روشن شدن نقاط تاریک زندگیش نشان داد آسیب دیدگی زانو، او را از بازی و کسب پول و شهرت در فوتبال محروم کرد و او به قمار روی آورد که سبب بدهی ۱۰هزار پوندیاش شد و ظاهرا چون قادر به بازپرداخت بدهیاش نبود، عمدا خودش را از پل پرتاب کرده است.
خانواده آدام او را پسری محجوب و آرام توصیف کردهاند هرگز متوجه نشدهاند او به دام قمار افتاده است. یکی از دوستانش گفته است او پس از ترک اجباری فوتبال دچار افسردگی شده بود و میخواست با برنده شدن در قمار آرامش پیدا کند اماخودش را قربانی کرد.
عبدالحسین رضایی یکی از نیروهای بهشت زهرا می گوید: سال ها راننده آمبولانس بودم. یک روز رفته بودم سطح شهر که جنازه ای را به بهشت زهرا(س) منتقل کنم. خیلی برای تشییع معطلم کردند و ما را این طرف و آن طرف بردند. چندین بار جنازه را از توی ماشین درآوردند و تشییع کردند و دوباره گذاشتن توی ماشین. نزدیک ظهر بود که رضایت دادند جنازه را به بهشت زهرا(س) منتقل کنیم.
فحش دادن، فحاشی یا ناسزا گفتن یکی از گناهان بزرگ زبان است که متاسفانه خیلی شایع است و عاقبت خوشی به همراه ندارد. بعضی ها بی خود و بی جهت به آسمان و زمین فحش می دهند،
منبع : یکصد و بیست درس زندگى از سیره حضرت محمد (ص)
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمودند: هر کس دوست داشته باشد که چون منزندگى کند و چون من بمیرد و در باغ بهشتى که پروردگارم پرورده ، جاى گیرد،باید بعد از من على را و دوست او را دوست بدارد و به پیشوایان بعد از مناقتدا کند که آنان عترت من هستند و از طینتم آفریده شده اند و از درک ودانش برخوردار گردیده اند، و واى بر آن گروه از امت من که برترى آنان راانکار کنند و پیوندشان را با من قطع نمایند، که خداوند شفاعت مرا شامل حالآنان نخواهد کرد
نگاه ها هراسان به ابراهیم و آتش بود. در این میان گنجشکی به آتش نزدیک می شد و بر می گشت. از او پرسیدند: ای پرنده چه کار می کنی؟ پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی است و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم. گفتند: ولی حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می توانی بیاوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد. گفت: من شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما این آب را می آورم تا آن هنگام که خداوند از من پرسید وقتی که بنده ام را بدون گناه در آتش انداختند تو چه کردی؟ پاسخ دهم: هر آن چه را که از توانم بر می آمد ...
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید تغییر برای زندگی میتواند مفید باشد. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید
بر اساس آیات و روایات شراب یکی از دامهای شیطان است که اگر کسی در آن گرفتار شد به مفاسد بزرگتری مبتلا خواهد شد. حکایت شده که شیطان روزی بر جوانی وارد شد و گفت: من مرگ هستم. اگر میخواهی از دست من رها شوی باید پدر پیر خود را به قتل برسانی، یا دست و پا و سینه خواهر خود را بشکنی، یا چند جرعه از شراب بخوری، جوان قدری فکر کرد و گفت: پدرم که احترامش بر من واجب است. خواهرم هم که برای من عزیز است، درباره آنها ظالمی نمیکنم. اما برای نجات خود چند جرعه شراب میخورم و از دست مرگ رهایی مییابم. وقتی که شیطان او را به دام انداخت و در دام شراب گرفتار کرد، هم پدر خود را کشت و هم دست و پا و سینه خواهر را شکست!؟
ابلیس شبی رفت به بالین جوانی آراسته با شکل مهیبی سر و بر را
گفتا که منم مرگ، اگر خواهی زنهار باید بگزینی تو، یکی زین سه خطر را
یا آن پدر پیر خودت را بکشی زار یا بشکنی از خواهر خود سینه و سر را
یا ساغری از باده گلرنگ بنوشی تا آن که بپوشم ز خطای تو خطر را
گفتا پدر و خواهر من هر دو عزیزند هرگز نکنم ترک ادب این دو نفر را
لیکن چو به می دفع شر از خویش توان کرد می نوشم و با آن بکنم دفع خطر را
جامی چو بنوشید بشد خیره ز مستی هم خواهر خود را زد و هم کشت پدر را
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.. - آهای، آقا پسر! پسرک برگشت و به سمت خانم رفت... چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: - شما خدا هستید؟ - نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم! - آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
من دانشجوى سال دوم بودم. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خندهام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال این بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت میکند چیست؟» من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود... امّا نام کوچکش را از کجا باید میدانستم؟ من برگه امتحانى را تحویل دادم و سوال آخر را بیجواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سوال کرد آیا سوال آخر هم در بارمبندى نمرات محسوب میشود؟ استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدمهاى بسیارى ملاقات خواهید کرد. همه آنها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما میباشند، حتى اگر تنها کارى که میکنید لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد. من این درس را هیچگاه فراموش نکردهام.
دومین درس مهم- کمک در زیر باران
یک شب، حدود ساعت ۵/١١ بعدازظهر، یک زن مسن سیاه پوست آمریکایى در کنار یک بزرگراه و در زیر باران شدیدى که میبارید ایستاده بود. ماشینش خراب شده بود و نیازمند استفاده از وسیله نقلیه دیگرى بود. او که کاملاً خیس شده بود دستش را جلوى ماشینى که از روبرو میآمد بلند کرد. راننده آن ماشین که یک جوان سفیدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته باید توجه داشت که این ماجرا در دهه ١٩۶٠ و اوج تنشهاى میان سفیدپوستان و سیاهپوستان در آمریکا بود. مرد جوان آن زن سیاهپوست را به داخل ماشینش برد تا از زیر باران نجات یابد و بعد مسیرش را عوض کرد و به ایستگاه قطار رفت و از آن جا یک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود.
زن که ظاهراً خیلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسید. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست.. با کمال تعجب دید که یک تلویزیون رنگى بزرگ برایش آوردهاند. یادداشتى هم همراهش بود با این مضمون: «از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کردید بسیار متشکرم. باران نه تنها لباسهایم که روح و جانم را هم خیس کرده بود. تا آن که شما مثل فرشته نجات سر رسیدید... به دلیل محبت شما، من توانستم در آخرین لحظههاى زندگى همسرم و درست قبل از این که چشم از این جهان فرو بندد در کنارش باشم.. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بیشائبه به دیگران دعا میکنم.»
سومین درس- همیشه کسانى که خدمت میکنند را به یاد داشته باشید
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ سالهاى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست.. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
- پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
- خدمتکار گفت: ۵٠ سنت پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید: - بستنى خالى چند است؟ خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عدهاى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بیحوصلگى گفت: - ٣۵ سنت - پسر دوباره سکههایش را شمرد و گفت: - براى من یک بستنى بیاورید. خدمتکار یک بستنى آورد و صورتحساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریهاش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود. یعنى او با پولهایش میتوانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برایش باقى نمیماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود.
-----------------------------------------------
چهارمین درس مهم- مانعى در مسیر
در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در یک جاده اصلى قرار داد.. سپس در گوشهاى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر میدارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکههاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیارى از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هیچیک از آنان کارى به سنگ نداشتند...
سپس یک مرد روستایى با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید. بارش را زمین گذاشت و شانهاش را زیر سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدنها و عرق ریختنهاى زیاد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آنها را بر دوش بگیرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کیسهاى زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است. کیسه را باز کرد پر از سکههاى طلا بود و یادداشتى از جانب شاه که این سکهها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستایى چیزى را میدانست که بسیارى از ما نمیدانیم!
بلوهر گفته كه شنيدهام مردى را فيل مستى در پشت سر بود او مىگريخت و فيل از دنبال او شتافت تا اينكه به او رسيد آن مضطرب شد و خود را در چاهى آويخت و چنگ زد بدو شاخه كه در كنار چاه روييده بود پس ناگاه ديد كه در اصل آنها دو موش بزرگ كه يكى سفيد است و ديگرى سياه مشغولند بقطع كردن ريشههاى آن دو شاخ پس در زير پاى خود نظر كرد ديد چهار افعى سر از سوراخهاى خود بيرون كردهاند چون نظر به قعر چاه كرد ديد اژدهايى دهان گشوده است كه چون در چاه افتد آن را ببلعد چون سر بالا كرد ديد كه در سر آن دو شاخ اندكى از عسل آلوده است پس مشغول شد بليسيدن آن دو عسل و لذت و شيرينى آن عسل او را غافل نمود از آن مارها كه نمىداند چه وقت او را خواهند گزيد و از مكر آن اژدها كه نمىداند حال او چون خواهد بود وقتى كه در كام او افتد اين خلاصه داستان بود اما تفسير آن چاه دنيا است كه پر است از آفتها و بلاها و مصيبتها و آن دو شاخ عمر آدمى است و آن موش سياه و سفيد شب و روز است كه عمر آدمى را پيوسته قطع مىكند و آن چهار افعى اخلاط چهارگانهاند كه به منزله زهرهاى كشندهاند سوده و صفرا و بلغم و خون كه نمىداند آدمى كه در چه وقت به هيجان مىآيد كه صاحب خود را هلاك كند و آن اژدها مرگ است كه منتظر است و پيوسته در طلب آدمى است و آن عسل كه دل باخته او شده بود و او را از همه چيز غافل نموده بود لذتها و خواهشها و نعمتها و عيشهاى دنيا است
يك شخص زاهد و متقى ممكن نيست هم از تمام لذتهاى دنيا بهره ببرد و هم نعمتهاى آخرت را برسد.
در كتاب ثمراة الحيوة جلد سوم صفحه سيصدو هفتاد و هفت نوشته : جوانى در بنى اسرائيل زندگى مى كرد و به عبادت حق تعالى مشغول بود روزها را به روزه و شبها را بنماز و طاعت ، تا بيست سال كارش همين بود تا كه يك روز فريب خورده و كم كم از خدا كناره گرفت و عبادتها را تبديل به معصيت و گناه كرد و از جمله گنه كاران قرار گرفت و در اين كار بيست سال باقى ماند يك روز آمد جلو آئينه خود را ببيند، نگاه كرد ديد موهايش سفيد شده از معصيتهاى خود بدش آمد واز كرده هاى خود سخت پشيمان گرديد. گفت خدايا بيست سال عبادت و بيست سال معصيت كردم اگر برگردم بسوى تو آيا قبولم مى كنى . صدائى شنيد كه مى فرمايد: ((احببتنا فاحببناك تركتنا فتركناك و عصيتنا فامهلناك و ان رجعت الينا قبلنا)). تا آن وقتى كه ما را دوست داشتى پس ما هم تو را دوست داشتيم . ترك ما كردى پس ما هم تو را ترك كرديم ، معصيت ما را كردى ترا مهلت داديم . پس اگر برگردى بجانب ما، تو را قبول مى كنيم . پس توبه نمود و يكى از عبّاد قرار گرفت . از اين مرحمتها از خدا نسبت به همه گنه كاران بوده و هست .
علاقمندیها:
برنامه نویسی کامپیوتر، مطالعه اخبار
موسیقی، سفر، مطالعه مقالات تخصصی، مطالعه وبلاگها و ...
با مرورگر فایرفاکس یا گوگل کروم برای بهتر باز شدن وبلاگ استفاده کنید:)
اين سايت حاصل تلاش شبانه روزي سيد محمد جواد حسيني ميباشد که بدون وابستگي مادي و معنوي به هيچ سازمان و نهاد و حزب و گروه سياسي فعاليت خود را ابتدا بر اساس قانون الهي و سپس قانون اساسي ايران بنا نهاده است. کليه هزينههاي اين سايت با هزينه شخصي پرداخت ميشود که اميدوارم از اين پس از طريق فروشگاه سايت و تبليغات تامين شود و همواره سعي ميکنم تا مطالب آموزشي جديد و خواندني را براي شما به ارمغان بياورم.
بازدید امروز : 866
بازدید دیروز : 1252
بازدید هفته : 3256
بازدید ماه : 11510
بازدید کل : 33673
تعداد مطالب : 5367
تعداد نظرات : 20
تعداد آنلاین : 1 تماس با من تلگرام تماس با من در اینستاگرام