ایمان
توکل...
زنی که در حومه شهر زندگی می کرد می خواست خانه و اثاثیه اش را بفروشد. زمستان بود و چنان برف سنگینی باریده بود که تقریبا محال بود که هیچ ماشین یا کامیونی بتواند تا در خانه اش برسد. منتها چون از خدا خواسته بودکه اثاثیه اش را به کسی که خدا می خواست و به قیمتی که خدا صلاح می دانست برایش بفروشد ، از ظواهر امر دل نگران نبود. اثاثیه اش را برق انداخت و آماده فروش وسط اتاق گذاشت . وقتی مرا دید گفت : حتی از پنجره به بیرون نگاه نکردم تا انبوه برف را ببینم یا سوز سرما را احساس کنم. تنها به وعده های خدا توکل کردم و بس!
مردم نیز به گونه ای معجزه آسا اتومبیل خود را تا در خانه اش رساندند و نه تنها اثاثیه خانه ، حتی خود خانه نیز بی آنکه کارمزدی به هیچ بنگاه معاملات ملکی پرداخت شود به فروش رفت.
ایمان هرگز از پنجره به بیرون نمی نگرد تا انبوه برف را ببیند تا سوز سرما را احساس کند.
ایمان برای برکتی که طلبیده است تدارک می بیند و بس.
برگرفته ازکتاب: 4 اثر از فلورانس اسکاول شین :: موضوعات مرتبط:
۞ داستانهای کوتاه و زیبا ۞ ,
داستانهای کوتاه اسکاول شین , ,
:: برچسبها:
ایمان ,
چقدر راحت می توان زورگو بود...
همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی اِونا » پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .
به او گفتم:بنشینید«یولیا واسیلی اِونا»! میدانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سیروبل به شما بدهم این طور نیست؟
- چهل روبل .
- نه من یادداشت کردهام، من همیشه به پرستار بچههایم سی روبل میدهم. حالا به من توجه کنید.
شما دو ماه برای من کار کردید.
- دو ماه و پنج روز
- دقیقاً دو ماه، من یادداشت کردهام. که میشود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که میدانید یکشنبهها مواظب «کولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون میرفتید.
سه تعطیلی . . . «یولیا واسیلی اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چینهای لباسش بازی میکرد ولی صدایش درنمیآمد.
- سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را میگذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا» بودید فقط «وانیا» و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچهها باشید.
دوازده و هفت میشود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصیها ؛ آهان، چهل و یک روبل، درسته؟
چشم چپ «یولیا واسیلی اِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانهاش میلرزید. شروع کرد به سرفه کردنهای عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.
- و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید .
فنجان قدیمیتر از این حرفها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حسابها رسیدگی کنیم.
موارد دیگر: بخاطر بیمبالاتی شما «کولیا » از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بیتوجهیتان
باعث شد که کلفت خانه با کفشهای «وانیا » فرار کند شما میبایست چشمهایتان را خوب باز میکردید. برای این کار مواجب خوبی میگیرید.
پس پنج تا دیگر کم میکنیم.
در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید…
« یولیا واسیلی اِونا» نجواکنان گفت: من نگرفتم.
- امّا من یادداشت کردهام .
- خیلی خوب شما، شاید …
- از چهل ویک بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی میماند.
چشمهایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق میدرخشید. طفلک بیچاره !
- من فقط مقدار کمی گرفتم .
در حالی که صدایش میلرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر.
- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، میکنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سهتا، سهتا، سهتا . . . یکی و یکی..
- یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
- به آهستگی گفت: متشکّرم!
- جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
- پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
- به خاطر پول.
- یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه میگذارم؟ دارم پولت را میخورم؟ تنها چیزی میتوانی بگویی این است که متشکّرم؟
- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
- آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه میزدم، یک حقهی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل میدهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده.
ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟
ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است.
بخاطر بازی بیرحمانهای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم:
در چنین دنیایی چقدر راحت میشود زورگو بود…
برگرفته از کتاب:مجموعه داستانهای کوتاه آنتوان چخوف :: موضوعات مرتبط:
۞ داستانهای کوتاه و زیبا ۞ ,
داستانهای کوتاه آنتوان چخوف , ,
:: برچسبها:
متشکرم ,
اندوه
غروب است. ذرات درشت برف آبدار گرد فانوسهایی كه تازه روشن شده، آهسته میچرخد و مانند پوشش نرم و نازك روی شیروانیها و پشت اسبان و بر شانه و كلاه رهگذران مینشیند.
"یوآن پوتاپوف" درشكهچی، سراپایش سفید شده، چون شبحی به نظر میآید. او تا حدی كه ممكن است انسانی تا شود، خم گشته و بیحركت بالای درشكه نشسته است. شاید اگر تل برفی هم رویش بریزند باز هم واجب نداند برای ریختن برفها خود را تكان دهد... اسب لاغرش هم سفید شده و بیحركت ایستاده است. آرامش استخوانهای درآمده و پاهای كشیده و نی مانندش او را به مادیانهای مردنی خاككش شبیه ساخته است؛ ظاهراً او هم مانند صاحبش به فكر فرو رفته است. اصلاً چطور ممكن است اسبی را از پشت گاوآهن بردارند، از مزرعه و آن مناظر تیرهای كه به آن عادت كرده است دور كنند و اینجا در این ازدحام و گردابی كه پر از آتشهای سحرانگیز و هیاهوی خاموشناشدنی است، یا میان این مردمی كه پیوسته شتابان به اطراف میروند رها كنند و باز به فكر نرود!...
اكنون مدتی است كه یوآن و اسبش از جا حركت نكردهاند. پیش از ظهر از طویله درآمدند و هنوز مسافری پیدا نشده است. اما دیگر تاریكی شب شهر را فرا گرفته، رنگپریدگی روشنایی فانوسها به سرخی تندی مبدل شده است و رفتهرفته بر ازدحام مردم در خیابانها افزوده میشود.
ناگاه صدایی به گوش یوآن میرسد:
ـ درشكهچی! برو به ویبوسكا! درشكهچی!...
یوآن تكان میخورد. از میان مژههایی كه ذرات برف آبدار به آن چسبیده است یك نظامی را در شنل میبیند.
ـ درشكهچی! برو به ویبورسكا! مگر خوابی؟ گفتم برو به ویبورسكا!
یوآن به علامت موافقت مهاری را میكشد. از پشت اسب و شانههای خود او تكههای برف فرو میریزد...
نظامی در درشكه مینشیند، درشكهچی با لبش موچموچ میكند، گردن را مانند قو دراز میكند، كمی از جا برمیخیزد و شلاقش را بیشتر برحسب عادت تا برای ضرورت حركت میدهد. اسب هم گردن میكشد، پاهای نی مانندش را كج میكند و بیاراده از جا حركت میكند...
هنوز درشكه چند قدمی نپیموده است كه از مردمی كه چون توده سیاه در خیابان بالا و پایین میروند فریادهایی به گوش یوآن میرسد:
ـ كجا میروی؟ راست برو!
نظامی خشمناك میگوید:
ـ مگر درشكه راندن بلد نیستی؟ خوب، راست برو!
سورچی گاری غرغر میكند و پیادهای كه از خیابان میگذرد شانهاش به پوزه اسب یوآن میخورد، خشمآلود به وی خیره میشود و برفها را از آستین میتكاند. یوآن مثل اینكه روی سوزنی نشسته باشد پیوسته سر جایش تكان میخورد، آرنجها را به پهلو میزند و مانند معتضری چشمها را به اطراف میچرخاند؛ انگار كه نمیداند كجاست و برای چه اینجاست.
نظامی شوخی میكند:
ـ عجب بدجنسهایی؛ مثل اینكه قرار گذاشتهاند یا با تو دعوا كنند و یا زیر اسبت بروند.
یوآن برمیگردد، به مسافر نگاه میكند و لبش را حركت میدهد... گویا میخواهد سخنی بگوید اما فقط كلمات نامفهوم و گرفتهای از گلویش خارج میشود.
نظامی میپرسد:
ـ چه گفتی؟
یوآن تبسم میكند، آب دهان را فرو میبرد، سینهاش را صاف میكند و با صدای گرفتهای میگوید:
ـ ارباب!... من... پسرم این هفته مرد.
ـ هوم... از چه دردی مرد؟
یوآن تمام قسمت بالای پیكرش را به جانب مسافر برمیگرداند و جواب میدهد:
ـ خدا عالم است! باید از تب مرده باشد. سه روز در بیمارستان خوابید و مرد. خواست خدا بود.
از تاریكی صدایی بلند میشود:
ـ شیطان! سرت را برگردان؟ پیرسگ! مگر میخواهی آدم زیر كنی؟ چشمت را باز كن!
مسافر میگوید:
ـ تندتر برو! تندتر! اگر اینطور آهسته بروی تا فردا هم به ویبورسكا نخواهیم رسید. یالله! اسبت را شلاق بزن!
درشكهچی دوباره گردن میكشد. كمی از جا بلند میشود و با وقار و سنگینی شلاق را تكان میدهد. آن وقت چند بار به مسافر نگاه میكند اما مسافر چشمش را بسته است و ظاهراً حوصله شنیدن حرفهای یوآن را ندارد. به ویبورسكی میرسند، مسافر پیاده میشود. یوآن درشكه را مقابل میهمانخانهای نگه میدارد، پشتش را خم میكند و باز بیحركت مینشیند...
دوباره برف آبدار شانههای او و پشت اسبش را سفید میكند. یكی دو ساعت بدین منوال میگذرد.
سه نفر جوان درحالی كه گالشهای خود را بر سنگفرش میكوبند و به هم دشنام میدهند به درشكه نزدیك میشوند. دو نفر آنها قد بلند و لاغر انداماند اما سومی كوتاه و گوژپشت است.
گوژپشت با صدایی شبیه به صدای شكستن، فریاد میزند:
ـ درشكهچی! برو پل شهربانی... سه نفری نیم روبل...
یوآن مهاری را میكشد و موچموچ میكند. نیم روبل خیلی كمتر از كرایه عادی است... اما امروز حال چانه زدن را ندارد. اصلاً دیگر یك روبل و پنج روبل برای او فرقی ندارد، همینقدر كافی است مسافری بیابد...
جوانها صحبتكنان و دشنامگویان به طرف درشكه میآیند و هر سه با هم سوار میشوند. بر سر اینكه دو نفری كه باید بنشینند كدامند و نفر سومی كه باید بایستد كدام، مشاجره در میگیرد. پس از مدتی اوقات تلخی، دشنام و توهین و ملامت كردن به یكدیگر، بالاخره چنین تصمیم می؛یرند كه چون گوژپشت از همه كوچكتر است باید بایستد. گوژپشت میایستد، پس گردن درشكهچی میدمد و با صدای مخصوصی فریاد میكشد:
ـ خوب، هی كن داداش! عجب كلاهی داری! همه پطرزبورگ را بگردی نظیرش پیدا نمیشود.
یوآن میخندد و میگوید:
ـ هی... هی... چطور است؟...
ـ خوب، چطور است! چطور است؟ هی كن! میخواهی تمام راه را اینطور آهسته درشكه ببری؟ ها؟ مگر پسگردنی میخواهی؟...
یكی از درازها میگوید:
ـ سرم دارد میتركد... دیشب من و واسكا در خانه دگماسوف چهار بطری كنیاك خوردیم.
دراز دیگر عصبانی میشود:
ـ نمیفهمم چرا دروغ میگویی. مثل سگ دروغ میگوید.
ـ اگر دروغ بگویم خدا مرگم بدهد...
ـ راست گفتن تو هم مثل راست گفتن آنهایی است كه میگویند موشها سرف میكنند.
یوآن میخندد و میگوید:
ـ هی... هی... هی... عجب اربابهای خو... او... شحالی.
گوژپشت خشمگین میشود:
ـ تف! شیطان جهنمی! طاعون كهنه! تندتر میروی یا نه؟ مگر اینطور هم درشكه میبرند؟ شلاق را تكان بده! خوب، شیطان یالله! تندتر!
یوآن پشت سر خود حركت گوژپشت و دشنامهایی كه به او میدهد میشنود، به مردم نگاه میكند و كمكم حس تنهایی قلب او را ترك میگوید. گوژپشت تا موقعی كه نفس دارد و سرفه امانش میدهد ناسزا میگوید و غرغر میكند. درازها راجع به دختری به نام نادژنا پطرونا گفتوگو میكنند.
یوآن به آنها نگاه میكند و همین كه سكوت كوتاهی پیش میآید زیر لب میگوید:
ـ این هفته... آن...، پسر جوانم مرد.
گوژپشت آه میكشد و پس از سرفهای لبش را پاك میكند و جواب میدهد:
ـ همه ما میمیریم... خوب، هی كن! آقایان! راستی كه این درشكهچی حوصله مرا سر برد. چه وقت خواهیم رسید؟
ـ خوب، سرحالش بیار!... یك پس گردنی...
ـ بلای ناگهانی؛ شنیدی؟ مگر پس گردنی میخواهی؟ اگر با امثال تو تعارف كنند اینقدر آهسته میروید كه انگار آدم پیاده میرود... شنیدی! طاعون كهنه! یا اینكه حرفهای ما را باد هوا حساب میكنی؟
از آن پس دیگر یوآن صداهایی را كه از پس گردنش میآید، فقط حس میكند و درست نمیشنود. ناگاه به خنده میافتد:
ـ هی... هی... هی... اربابهای خوشحال... خدا شما را سلامت بدارد!
یكی از درازها میپرسد:
ـ درشكهچی! زن داری؟
ـ مرا میگویید؟ هی... هی... هی... اربابهای خوشحال حالا دیگر یك زن دارم و آن هم خاك سیاه است... ها... ها... یعنی قبر... پسر جوانم مرد و من هنوز زنده هستم. خیلی عجیب است! به جای اینكه عزرائیل به سراغ من بیاید پیش پسرم رفت...
آن وقت یوآن سر را برمیگرداند تا حكایت كند كه چطور پسرش مرده، اما گوژپشت نفس راحتی میكشد و خبر میدهد كه شكر خدا بالاخره به مقصد رسیدند. یوآن نیم روبل از آنها میگیرد و مدتی در پی این ولگردان كه در دهلیز خانهای ناپدید میشوند نگاه میكند دوباره آن سكوت و خاموشی وحشتبار فرا میرسد.
اندوهی كه اندكی پنهان گشته بود دوباره پدید میآید و سینهاش را با شدت میفشارد.
چشمان یوآن با اضطراب چون چشم انسان زجر كشیده و شكنجه دیدهای در میان جمعیت كه در پیادهروهای خیابان ازدحام میكنند مینگرد.
راستی بین این هزاران نفر كه بالا و پایین میروند حتی یك تن هم پیدا نمیشود كه به سخنان یوآن گوش بدهد؟
ولی جمعیت بیآنكه به او توجه داشته باشد و به اندوه درونیش اعتنایی كند در حركت است... اندوه وی بس گران است و آن را پایانی نیست. اگر ممكن بود سینه یوآن را بشكافند و آن اندوه طاقتفرسا را از درون قلبش بیرون كشند شاید سراسر جهان را فرا میگرفت، اما با وجود این نمایان نیست و خود را طوری در این حفره كوچك پنهان ساخته است كه حتی موقع روز با چراغ هم نمیتوان آن را پیدا كرد.
یوآن دربانی را با كیسه كوچكی میبیند و مصمم میشود با او صحبت كند، از او میپرسد:
ـ عزیزم! ساعت چند است؟
ـ ساعت ده! چرا... چرا اینجا ایستادهای؟ برو جلوتر!
یوآن چند قدمی جلوتر میرود، اندوه بر او چیره شده و او را در زیر فشار خود خم كرده است.
دیگر مراجعه به مردم و گفتوگوی با آنها را سودمند نمیداند اما پنج دقیقهای نمیگذرد كه پیكرش را راست نگاه میدارد، گویی درد شدیدی احساس كرده است، مهاری را میكشد. دیگر نمیتواند تاب بیاورد با خود میاندیشد:
ـ باید به طویله رفت و درشكه را باز كرد.
اسب او مثل اینكه به افكارش پی برده باشد به راه میافتد، یكساعت و نیم بعد یوآن كنار بخاری بزرگ و كثیفی نشسته است. چند مرد به روی زمین و بالای بخاری و روی نیمكت خوابیدهاند و صدای خرخر آنها بلند است. ستون دودی مثل مار در فضا میپیچد. هوا گرم و خفقانآور است، یوآن به خفتگان مینگرد و پشت گوش را میخارد و افسوس میخورد كه چرا اینقدر زود به خانه آمده است. با خود میگوید: "دنبال یونجه هم نرفتم. علت این غم و اندوه همین است كسی كه تكلیف خود را بداند خودش سیر و اسبش هم سیر است به علاوه همیشه راحت و آسوده است".
در گوشهای درشكهچی جوانی برمیخیزد، خوابآلود و نفسزنان دستش را به طرف سطل آب دراز میكند.
یوآن میپرسد:
ـ میخواهی آب بخوری.
ـ آری!
ـ خوب... به سلامتی بنوش! داداش! پسر من مرد. شنیدی؟ این هفته در بیمارستان...
یوآن به جوانك نگاه میكند تا ببیند سخنش در وی چه تأثیری دارد.
اما در قیافه او هیچ تغییری مشاهده نمیكند.
جوانك پتو را روی سر میكشد و دوباره میخوابد. پیرمرد آهی میكشد و پشت گوش را میخارد. همانطوری كه جوانك میل به نوشیدن آب داشت او هم مایل است حرف بزند. اكنون درست یك هفته از مرگ پسرش میگذرد و هنوز راجع به آن با كسی سخن نگفته است. باید از روی فكر و با نظم و ترتیب صحبت كرد. بایستی حكایت كرد كه چطور پسرش ناخوش شد، چگونه از درد شكنجه میكشید، پیش از مردن چه گفت؛ بایستی مراسم تدفین، رفتن به بیمارستان در پی لباس پسر درگذشتهاش را توصیف كرد. در ده آنیا، نامزد پسرش تنها مانده است. بایستی درباره او هم صحبت كرد. مگر آنچه باید بگوید كم است! شنونده باید آه بكشد، تأسف بخورد، زاری و شیون كند. اما گفتوگو با زنها بهتر است. گرچه آنها ابله و ناداناند ولی با دو كلمه زوزه میكشند.
یوآن با خود میگوید:
ـ بروم به اسبم سر بزنم همیشه برای خواب وقت دارم.
لباسش را میپوشد و به طویلهای كه اسبش در آنجاست میرود. در راه راجع به خرید یونجه و كاه و وضع هوا فكر میكند. وقتی تنهاست نمیتواند درباره پسرش بیندیشد. صحبت كردن درباره او با كسی ممكن است اما در تنهایی فكر كردن و قیافه او را به خاطر آوردن تحملناپذیر و طاقتفرساست.
یوآن وقتی چشمان درخشان اسبش را میبیند از او میپرسد:
ـ نشخوار میكنی؟ خوب نشخوار كن! حالا كه یونجه نداری كاه بخور! آری! من دیگر پیر و ناتوان شدهام و نمیتوانم دنبال یونجه تو بروم. افسوس! این كار پسرم بود. اگر زنده میماند یك درشكهچی میشد.
یوآن اندكی خاموش میشود و سپس به سخنش ادامه میدهد:
ـ داداش! مادیان عزیزم! اینطور است. پسرم "گوزمایونیچ" دیگر در این میان نیست... نخواست زیاد عمر كند... ناكام از دنیا رفت. فرض كنیم كه كرهای داشته باشیم و تو مادر این كره باشی و ناگهان آن كره بمیرد.
راستی دلت نمیسوزد؟
اسب نشخوار میكند، گوش میدهد، نفسش به دستهای صاحبش میخورد.
یوآن بیطاقت میشود، خود را فراموش میكند و همه چیز را برای اسبش حكایت میكند و عقده دل را میگشاید...
برگرفته از کتاب:مجموعه داستانهای کوتاه آنتوان چخوف :: موضوعات مرتبط:
۞ داستانهای کوتاه و زیبا ۞ ,
داستانهای کوتاه آنتوان چخوف , ,
:: برچسبها:
اندوه ,
رنج یا موهبت
۱.آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید:
((تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟))
آهنگر سر به زیر اورد و گفت:
وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.
همین موصوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار...
۲.دختر کوچکی در حال یادگیری نواختن هارمونیکا بود. او هر روز یک درس خاص را تکرار می کرد،به طوری که خسته شده بود و انگشتانش درد می کرد.به همین دلیل به استاد شکایت کرد.
استاد گفت:((می دانم که این تمرین ها انگشتان تو را به درد می آورد،اما آنها را هم تقویت هم می کند))
دختر در پاسخ،حکمتی عمیق را بر زبان آورد:((استاد ،به نظر می رسد هر چیزی که تقویت کننده است،آسیب زننده هم است))
برگرفته از:کتاب از آن سوها ـ جی پی واسوانی :: موضوعات مرتبط:
۞ داستانهای کوتاه و زیبا ۞ ,
داستانهای جی پی واسوانی , ,
:: برچسبها:
حکمت رنج ,
ترفندهای اساسی شیطان
شیطان از کار خود دست می کشد...
می گویند روزی شیطان تصمیم گرفت که از کار خود دست بکشد، بنابراین اعلام کرد که می خواهد ابزارش را به قیمتی مناسب به فروش بگذارد. پس وسایل کارش را به نمایش گذاشت که شامل خودپرستی، نفرت، ترس، خشم، حسادت، شهوت، قدرت طلبی و غیره می شد.
اما یکی از این ابزار، بسیار کهنه و کار کرده به نظر می رسید و شیطان حاضر نبود که آن را به قیمت ارزان بفروشد. کسی از او پرسید : این وسیله گران قیمت چیست؟ شیطان گفت:این نومیدی و افسردگی ست.
پرسیدند : چرا این همه گران است؟
شیطان گفت : زیرا این وسیله برای من بیش از این ابزار دیگر مؤثر بوده است. هرگاه سایر وسایلم بی اثر می شوند، تنها با این وسیله می توانم قلب انسان ها را بگشایم و کارم را انجام دهم. اگر بتوانم کسی را وادارم که احساس ناامیدی، یأس، دلسردی، مطرود بودن و تنهایی کند، می توانم هرچه که می خواهم با او بکنم. من این وسیله را روی همه ی انسان ها امتحان کرده ام و به همین دلیل این همه کهنه است.
راست گفته اند که شیطان دارای دو ترفند اساسی ست که یکی از آنها دلسرد کردن ماست، به این ترتیب برای مدنی نمی توانیم مفید باشیم.
ترفند دیگر تردید افکندن در دل ماست تا ایمانمان نسبت به خدا و خودمان ضعیف شود.
پس مراقب این دو ترفند باشیم!
برگرفته از: کتاب از آن سوها ـ جی پی واسوانی :: موضوعات مرتبط:
۞ داستانهای کوتاه و زیبا ۞ ,
داستانهای جی پی واسوانی , ,
:: برچسبها:
ترفندهای اساسی شیطان ,
همه امور را به خدا بسپار
به او اعتماد کن...
مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شاد نبود.او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:
((ارباب،آیا حقیقت دارد که خداوندپیش از بدنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟))
او پاسخ داد:((بله))
خدمتکار پرسید:
((آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟))
ارباب دوباره پاسخ داد:((بله))
خدمتکار گفت:
((پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا ادره کند؟))
به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند
به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است
به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی
اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود...
برگرفته از:کتاب "برای آن بسوی تو می آیم" ـ جی پی واسوانی :: موضوعات مرتبط:
۞ داستانهای کوتاه و زیبا ۞ ,
داستانهای جی پی واسوانی , ,
:: برچسبها:
همه امور را به خدا بسپار ,
دانه میکارم
دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت . اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی را .
اولی گفت : " آدمیزاد در شتاب آفریده شده ، پس باید در جستجوی حقیقت دوید
آنگاه دوید و فریاد برآورد : " من شکارچی ام ، حقیقت شکار من است . "
او راست می گفت : زیرا حقیقت غزال تیز پایی بود که از چشم ها می گریخت .
اما هرگاه که او از شکار حقیقت باز می گشت ، دست هایش به خون آغشته بود . شتاب او تیر بود . همیشه او پیش از آنکه چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد او را کشته بود .
خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود . اما حقیقت غزالی است که نفس می کشد .
این چیزی بود که او نمی دانست .
دیگری نیز در پی صید حقیقت بود . اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت : خداوند آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است پس من دانه ای می کارم تا صبوری بیاموزم .
و دانه کاشت ، سال ها آبش داد و نورش داد و عشق داد . زمان گذشت و هر دانه ، دانه ای آفرید . زمان گذشت و هزار دانه ، هزاران دانه آفرید . زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد . و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند . بی بند و بی تیر و بی کمان .
و آن روز ، آن مرد ، مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود ، معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید . پس با دست خونی اش دانه ای در خاک کاشت
برگرفته از:سایت نور و نار-عرفان نظر آهاری :: موضوعات مرتبط:
۞ داستانهای کوتاه و زیبا ۞ ,
داستانهای کوتاه نظــر آهـاری , ,
:: برچسبها:
دانه میکاریم ,
خواستند سرش را ببرند
می خواستند سرش را ببرند .
خودش این را می دانست .
او معنی کاسه آب و چاقو را می فهمید .
با مادرش هم همین کار را کردند . آبش دادند و سرش را بریدند .ترسیده بود . گردنش را گرفته بودند و می کشیدند .
قلب قرمزش تند تند میزد . کمک می خواست . فریاد میزد و صدایش تا آسمان هفتم بالا می رفت .
خدا فرشته ای فرستاد تا گوسفند بی تاب را آرام کند .
فرشته آمد و نوازشش کرد و گفت : " چقدر قشنگ است این که قرار است خودت را ببخشی تا زندگی باز هم ادامه پیدا کند . آدم ها سپاسگزار توان و قوت قدم هایشان از توست . تاب و توانشان هم .
تو به قلب هایشان کمک میکنی تا بهتر بتپد ، قلب هایی که می توانند عشق بورزند .
پس مرگ تو ، به عشق کمک می کند .تو کمک میکنی تا آدم امانت بزرگی را که خدا برشانه های کوچکش گذاشته بر دوش کشد .
تو و گندم و نور ، تو پرنده و درخت همه کمک میکنید تا این چرخ بچرخد ، چرخی که نام آن زندگی است
گوسفند آرام شد و اجازه داد تا چاقو گلویش را ببوسد ... او قطره قطره بر خاک چکید ،
اما هر قطره اش خشنود بود ، زیرا به خدا ، به عشق ، به زندگی کمک کرده بود ...
برگرفته از:سایت نور و نار-عرفان نظر آهاری :: موضوعات مرتبط:
۞ داستانهای کوتاه و زیبا ۞ ,
داستانهای کوتاه نظــر آهـاری , ,
:: برچسبها:
خواستند سرش را ببرند ,
پرنده ای به رسالت مبعوث شد
خداوند گفت : دیگر پیامبری مبعوث نخواهم فرستاد ، ان گونه که شما انتظار دارید اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند.
وآنگاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد.
پرنده آوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند.
وخدا گفت اگر بدانید حتی با آواز پرنده ای می توان رستگار شد.
خدا رسولی از آسمان فرستاد . باران نام او بود همین که باران ، باریدن گرفت آنان که اشک را می شناختند رسالت او را دریافتند پس بی درنگ توبه کردند و روح شان را زیر بارش بی دریغ خدا شستند .
خدا گفت : اگر بدانید با رسول باران هم می توان به پاکی رسید.
خداوند پیغامبر باد را فرستاد تا روزی بیم دهد و روزی بشارت . پس باد روزی توفان شد و روزی نسیم و آنان که پیام او را فهمیدند روزی در خوف و روزی در رجا زیستند .
خداوند گفت : آن که خبر باد را می فهمد قلبش در بیم و امید می لرزد . قلب مومن این چنین است .
خدا گلی را از خاک برانگیخت تا معاد را معنا کند .
و گل چنان از رستخیز گفت که هر از آن پس هر مومنی گلی که دید رستاخیز را به یاد آورد .
خدا گفت : اگر بفهمید تنها با گلی قیامت خواهد شد .
خداوند یکی از هزاران نامش را به دریا گفت . دریا بی درنگ قیام کرد و چنان به سجده افتاد که هیچ از هزارموج او باقی نماند . مردم تماشا می کردند عده ای پیام را دانستند پس قیام کردند و چنان به سجده افتادند که هیچ از آنها باقی نماند .
خدا گفت : ان که به پیغمبر آبها اقتدا کند به بهشت خواهد رفت .
و یاد دارم که فرشته ای به من گفت : جهان آکنده از فرستاده و پیغمبر مرسل است ، اما همیشه کافری هست تا بارش باران را انکار کند و با گل بجنگد ، تا پرنده را دروغگو بخواند و باد را مجنون و دریا را ساحر . اما هم امروز ایمان بیاور که پیغمبر آب و رسول باران و فرستاده باد برای ایمان آوردن تو کافی است.
برگرفته از:سایت نور و نار-عرفان نظر آهاری :: موضوعات مرتبط:
۞ داستانهای کوتاه و زیبا ۞ ,
داستانهای کوتاه نظــر آهـاری , ,
:: برچسبها:
پرنده ای به رسالت مبعوث شد ,
در اوزاکا، شیرینیسرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینیهای خوشمزهای بود که میپخت. مشتریهای بسیار ثروتمندی به این مغازه میآمدند، چون قیمت شیرینیها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوشآمد مشتریها به این طرف نمیآمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
یک روز مرد فقیری با لباسهای مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیشخوان آمد. قبل از آنکه مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوشآمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیبهایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد!
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دستهای مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک میکرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم میکرد.
وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتریهای ثروتمند از جای خود بلند نمیشوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید.
صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقیر همهی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد. این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود. شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است.
رمز و راز زندگی بهتر ـ پرمودا باترا :: موضوعات مرتبط:
۞ داستانهای کوتاه و زیبا ۞ ,
داستانهای کوتاه پرمــودا باتـرا , ,
:: برچسبها:
مشتری فقیر ,
گرگ و گوسفند
روزي بود، روزگاري بود. گوسفند سياهي هم بود. روزي گوسفند همانطوري سرش زير بود و داشت براي خودش ميچريد، يكدفعه سرش را بلند كرد و ديد، اي دل غافل از چوپان و گلّه خبري نيست و گرگ گرسنهاي دارد ميآيد طرفش. چشمهاي گرگ دو كاسهي خون بود.
گوسفند گفت: سلام عليكم.
گرگ دندانهايش را به هم ساييد و گفت: سلام و زهر مار! تو اينجا چكار ميكني؟ مگر نميداني اين كوهها ارث باباي من است؟ الانه تو را ميخورم.
گوسفند ديد بدجوري گير كرده و بايد كلكي جور بكند و در برود. اين بود كه گفت: راستش من باور نميكنم اين كوهها مال پدر تو باشند. آخر ميداني من خيلي ديرباورم. اگر راست ميگويي برويم سر اجاق (زيارتگاه)، تو دست به قبر بزن و قسم بخور تا من باور كنم. البته آن موقع ميتواني مرا بخوري.
گرگ پيش خودش گفت: عجب احمقي گير آوردهام. ميروم قسم ميخورم بعد تكه پارهاش ميكنم و ميخورم.
دوتايي آمدند تا رسيدند زير درختي كه سگ گلّه در آنجا خوابيده بود و خواب هفت تا پادشاه را ميديد. گوسفند به گرگ گفت: اجاق اينجاست. حالا ميتواني قسم بخوري.
گرگ تا دستش را به درخت زد كه قسم بخورد، سگ از خواب پريد و گلويش را گرفت.
برگرفته از:قصه های صمد بهرنگی-صمد بهرنگی :: موضوعات مرتبط:
۞ داستانهای کوتاه و زیبا ۞ ,
داستانهای کوتاه صمد بهرنگي , ,
:: برچسبها:
گرگ و گوسفند ,
درس زندگی
بزرگترین درس زندگی
ترس و وحشت زیردریایی را در برگرفته بود. من آنچنان ترسیده بودم که به سختی نفس میکشیدم. مرتباً به خود میگفتم این مرگ است! مرگ. با وجود اینکه همهی دستگاههای خنک کننده و بادبزنهای برقی را از کار انداخته بودیم و دما به بیش از صد درجه رسیده بود، باز هم میلرزیدم و عرق سرد از سر و صورتم جاری بود و با همهی تلاشی که میکردم قادر نبودم از بههم خوردن دندانهایم جلوگیری کنم. من درچنین شرایطی بودم که یکباره حمله قطع شد. گویا تمام ذخایر کشتی مینانداز تمام شده بود و ترجیح داده بود که حمله را متوقف کند و آنجا را ترک کند. آن پانزده ساعت که مورد حمله قرار گرفته بودیم، برایم 15 میلیون سال طول کشید. تمام خاطرات گذشته و کارهایی را که مرتکب شده بودم مقابل چشمانم مجسم میکردم. مثلاً قبل از اینکه به ارتش ملحق شوم، کارمند بانک بودم و همیشه از حقوق کم، کار زیاد و پیشرفتهای کوچک و محدود نگران بودم. ناراحت از اینکه قادر نبودم بنا به سلیقه وُ میل خود زندگی کنم، چرا قادر به خریدن یک اتومبیل نبودم، چرا نمیتوانستم برای زنم لباسی گرانقیمت تهیه کنم؟ و بدتر از همه اخلاق بد و خشن رئیسم، وضع موجود را برایم طاقتفرسا کرده بود.
همهی این ماجراها مثل فیلم از مقابل چشمانم میگذشت. به خاطر میآوردم که چطور شبها خسته و عصبی به خانه میرفتم و به خاطر کوچکترین مسئلهای با زنم بگومگو میکردم. یا هر وقت روبروی آینه قرار میگرفتم، آن زخم کوچک روی صورتم که بر اثر تصادف با اتومبیل به جا مانده بود، چگونه باعث ناراحتیام میشد و غمگینم میکرد.
قبل از این ماجرا همهی این مسائل برایم بسیار پررنگ و با اهمیت بود، اما وقتی در اعماق اقیانوس با مرگ دست و پنجه نرم میکردم، به خودم قول دادم که اگر از این مهلکه جان سالم به دربردم و بار دیگر چشمم به خورشید و یا ماه و ستارگان افتاد، دیگر مجالی به نگرانی ندهم و هیچگاه نگران اینگونه مسائل بیاهمیت نباشم. هرگز! هرگز! هرگز!!!
بله در آن پانزده ساعت پرمخاطره بسیار بیشتر از آن چهار سالی که در دانشگاه سیکاکیوز مشغول تحصیل بودم و کتابهای زیادی را مطالعه کرده بودم، درس زندگی را آموختم!
برگرفته از كتاب: آيين زندگي ـ دیل کارنگی :: موضوعات مرتبط:
۞ داستانهای کوتاه و زیبا ۞ ,
داستانهای کوتاه فرانتس کافکا , ,
:: برچسبها:
درس زندگی ,
پل
پلی بودم سخت و سرد، گسترده به روی یک پرتگاه. این سو پاها و آنسو دستهایم را در زمین فرو برده بودم، چنگ در گِل ترد انداخته بودم که پابرجا بمانم. دامن بالاپوشم در دو سو به دست باد پیچ و تاب میخورد. در اعماق پرتگاه، آبِ سردِ جویبارِ قزلآلا خروشان میگذشت. هیچ مسافری به آن ارتفاعات صعبالعبور راه گم نمیکرد. هنوز چنین پلی در نقشه ثبت نشده بود. بدین سان، گسترده بر پرتگاه، انتظار میکشیدم، به ناچار میبایست انتظار میکشیدم. هیچ پلی نمیتواند بیآنکه فرو ریزد به پل بودن خود پایان دهد.
یک بار حدود شامگاه - نخستین شامگاه بود یا هزارمین، نمیدانم -، اندیشههایم پیوسته درهم و آشفته بود و دایرهوار در گردش. حدود شامگاهی در تابستان، جویبار تیرهتر از همیشه جاری بود. ناگهان صدای گامهای مردی را شنیدم! به سوی من، به سوی من. - ای پل، اندام خود را خوب بگستران، کمر راست کن، ای الوار بیحفاظ، کسی را که به دست تو سپرده شده حفظ کن. بیآنکه خود دریابد، ضعف و دودلی را از گامهایش دور کن، و اگر تعادل از دست داد، پا پیش بگذار و همچون خدای کوهستان او را به ساحل پرتاب کن.
مرد از راه رسید، با نوک آهنی عصای خود به تنم سیخ زد؛ سپس با آن دامن بالاپوشم را جمع کرد و به روی من انداخت. نوک عصا را به میان موهای پرپشتم فرو برد و درحالیکه احتمالاً به اینسو و آنسو چشم میگرداند، آن را مدتی میان موهایم نگه داشت. اما بعد - در خیال خود میدیدم که از کوه و دره گذشته است که - ناگهان با هر دو پا به روی تنم جست زد. از دردی جانکاه وحشتزده به خود آمدم، بیخبر از همهجا. این چه کسی بود؟ یک کودک؟ یک رؤیا؟ یک راهزن؟ کسی که خیال خودکشی داشت؟ یک وسوسهگر؟ یک ویرانگر؟ سپس سر گرداندم که او را ببینم. _ پل سر ميگرداند! اما هنوز به درستی سر نگردانده بودم که فرو ریختنم آغاز شد، فرو ریختم، به یک آن از هم گسستم و قلوه سنگهای تيزی که هميشه آرام و بیآزار از درون آبِ جاری چشم به من میدوختد، تنم را تکهپاره کردند.
برگرفته از:کتاب داستانهاي كوتاه كافكا- فرانتس کافکا :: موضوعات مرتبط:
۞ داستانهای کوتاه و زیبا ۞ ,
داستانهای کوتاه فرانتس کافکا , ,
:: برچسبها:
پل ,
لاشخور
لاشخوری بود که منقار در پاهای من فرو میکرد. پیشتر چکمهها و جورابهایم را از هم دریده بود و حال به گوشت پاهایم رسیده بود. پس از هر نوک چند بار ناآرام به گرد سرم میچرخید و باز کار خود را از سر میگرفت. اربابزادهای از کنارم میگذشت. زمانی کوتاه به تماشا ایستاد. میخواست بداند چرا وجود لاشخور را تحمل میکنم. گفتم: «از دستم کاری برنمیآید. لاشخور از راه رسید و شروع به نوک زدن کرد. مسلماً کوشیدم او را برانم، حتی خواستم خفهاش کنم. اما چنین حیوانی بسیار نیرومند است. میخواست به صورتم بپرد. این بود که بهتر دیدم پاهایم را قربانی کنم و حالا پاهایم تقریباً به تمامی از هم دریده شدهاند.» اربابزاده گفت: «از اینکه اجازه میدهید اینطور زجرتان بدهد تعجب میکنم. تنها با شلیک یک گلوله کار لاشخور تمام است.» پرسیدم: «راستی؟ شما این کار را میکنید؟» اربابزاده گفت: «با کمال میل. فقط باید به خانه بروم و تفنگم را بیاورم. میتوانید نیمساعتی منتظر بمانید؟» گفتم: «نمیدانم.» و لحظهای از درد به خود پیچیدم. سپس گفتم: «خواهش میکنم بههرحال تلاشتان را بکنید.» اربابزاده گفت: «بسیار خوب، عجله خواهم کرد.» در طول گفتوگو، لاشخور در حالیکه نگاهش را به تناوب میان من و اربابزاده به این سو آنسو میچرخاند، گوش ایستاده بوه. دریافتم که همهچیز را فهمیده است. به هوا بلند شد، سر را به عقب برد تا هرچه بیشتر شتاب بگیرد، سپس منقار خود را مانند نیزهاندازی ماهر از دهان تا اعماق وجودم فرو برد. پس افتادم و در عین رهایی احساس کردم که در خونم، خونی که هر ژرفنایی را میانباشت و هر ساحلی را در برمیگرفت، بیهیچ امید نجات غرق شده است.
برگرفته از:کتاب داستانهاي كوتاه كافكا- فرانتس کافکا :: موضوعات مرتبط:
۞ داستانهای کوتاه و زیبا ۞ ,
داستانهای کوتاه فرانتس کافکا , ,
:: برچسبها:
لاشخور ,
دهکده ی بعدی
سفر کوتاه!
پدر بزرگم میگفت:«زندگی عجیب کوتاه است.حالا که گذشته را بیاد می آورم،زندگی به نظرم چنان فشرده می آید که مثلا نمی فهمم چطور ممکن است جوانی تصمیم بگیرد با اسبش به دهکده ی بعدی برود،امانترسد که مبادا-قطع نظر از اتفاقات بد-مدت زمان همین زندگی عادی و خوش و خرم،کفایت چنین سفری را نکند.»
برگرفته از:کتاب پزشک دهکده- فرانتس کافکا :: موضوعات مرتبط:
۞ داستانهای کوتاه و زیبا ۞ ,
داستانهای کوتاه فرانتس کافکا , ,
:: برچسبها:
دهکده ی بعدی ,
شکر نعمت
قیمت چشم و گوش و دست و پا...
يكى، در پيش بزرگى از فقر خود شكايت مىكرد و سخت مىناليد . گفت: خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟ گفت: البته كه نه . دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمىكنم.
گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه مىكنى؟
گفت: نه .
گفت: گوش ودست و پاى خود را چطور؟
گفت: هرگز .
گفت: پس هم اكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است . باز شكايت دارى و گله مىكنى؟!بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوشتر و خوش بختتر از بسيارى از انسانهاى اطراف خود مىبينى . پس آنچه تو را دادهاند، بسى بيشتر از آن است كه ديگران را دادهاند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيشترى هستى!
برگرفته از: امام محمد غزالی، كيمياى سعادت، ج 2، ص 380 :: موضوعات مرتبط:
۞ داستانهای کوتاه و زیبا ۞ ,
داستانهای کوتاه محمد غزالی , ,
:: برچسبها:
شکر نعمت ,
مترسک
یک بار به مترسکی گفتم : لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای.
گفت : لذت ترساندن عمیق و پایدار است من از آن خسته نمی شوم.
دمی اندیشیدم و گفتم : درست است چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام .
گفت : فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند.
آنگاه من از پیش او رفتم و ندانستم که که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.
یک سال گذشت و مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنار او میگذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند .
برگرفته از: کتاب دیوانه جبران خلیل جبران :: موضوعات مرتبط:
۞ داستانهای کوتاه و زیبا ۞ ,
داستانهای کوتاه خلیل جبران , ,
:: برچسبها:
مترسک ,
مروارید
صدفی به صدف مجاورش گفت:
در درونم درد بزرگی احساس میکنم ،
دردی سنگین که سخت مرا می رنجاند.
صدف دیگر با راحتی و تکبر گفت:
ستایش از آن آسمان ها و دریاهاست.
من در درونم هیچ دردی احساس نمیکنم.
ظاهر و باطنم خوب و سلامت است.
در همان لحظه خرچنگ آبی از کنارشان عبور کرد و سخنانشان را شنید.
به آن که ظاهر و باطنش خوب و سلامت بود گفت:
آری ! تو خوب و سلامت هستی اما دردی که همسایه ات در درونش احساس میکند مرواریدی است که زیبایی آن بی حد و اندازه است.
برگرفته از: کتاب سرگشته جبران خلیل جبران :: موضوعات مرتبط:
۞ داستانهای کوتاه و زیبا ۞ ,
داستانهای کوتاه خلیل جبران , ,
:: برچسبها:
مروارید ,
عشق...
رموز و آداب عشق
دیروز بر دروازه ی معبد ایستادم و از رهگذران درباره ی رموز و آداب عشق پرسیدم
مردی میانسال می گذشت. جسمی بی رمق و چهره ای غمگین داشت آهی کشید و گفت عشق میراثی است از اولین انسان که استحکام و توانایی را ضعیف ساخته است
جوانی تنومند و ورزیده می گذشت. با صدایی آهنگین، پاسخ داد عشق، ثباتی است که به بودن افزوده گردیده تا اکنونم را به نسلهای گذشته و آینده پیوند دهد
زنی با نگاهی دلتنگ می گذشت. آهی کشید و گفت عشق زهری مرگ آور است که دم جمع زنندگان عبوس است که در جهنم به خود می پیچند و از آسمان، توام با چرخش، چون ژاله جاری است. فقط به این خاطر که روح های تشنه را در آغوش بگیرد و سپس آنان لحظه ای می نوشند، یک سال هوشیارند، و تا ابد می میرند
دخترکی که گونه ای چون گل سرخ داشت، می گذشت، لبخندی زد و گفت عشق چشمه ای است که روح عروسان را چنان آبیاری می کند تا به روحی عظیم بدل شوند و آنان را با نیایش تا سرحد ستارگان شب بالا می برد تا قبل از طلوع خورشید ترانه ای از ستایش و پرستش سر دهند
مردی می گذشت ، لباسی تیره رنگ به تن داشت با محاسنی بلند ابرو در هم کشید و گفت عشق جهانی است که مانع از دید است در عنفوان جوانی آغاز می شود و با پایانش پایان می یابد مردی خوش منظر با چهره ای گشاده عبور می کرد با خوشحالی گفت عشق دانش علوی است که چشمانمان را باز می کند تا چیزها را همانطور که خداوند می بیند ببینیم
مرد نابینایی می گذشت که با عصایش به زمین ضربه می زد گریه سر داد و گفت عشق مِهی غلیظ است که روح را از هر جهت احاطه کرده است و حدود وجود را مستور نموده است و فقط اجازه دارد شبح تمایلاتش را که در صخره هاسرگردان است ببیند و نسبت به صدای پژواک فریادش در دره ها ناشنوا است
جوانی با گیتار می گذشت و می خواند عشق اشعه ای جادویی از نوری است که از روی انسانهای حساس می درخشد و اطرافشان را آذین می بندد تو جهان را چون کاروانی می بینی که از میان علفزار سبز گذر می کند عشق رؤیایی دوست داشتنی است که بین بیداری و بیداری برپا است
پیرمردی می گذشت پشتش خم شده بود و پاهایش را همانند تکه ای پارچه به دنبال می کشید، با صدایی لرزان گفت عشق آرامش جسم است در خاموش گور و آسایش روح است در عمق ابدیت
کودکی پنج ساله می گذشت لبخندم را پاسخ داد و گفت عشق یعنی پدرم یعنی مادرم فقط پدر و مادرم هستند که عشق را می شناسند روز به پایان رسید کسانی که از معبد عبور می کردند هر یک به زبان خویش تعبیری از عشق داشتند که آمالشان را آشکار می ساخت و بیانگر یکی از رموز زندگی بود
عصر هنگام که عبور رهگذران خاموش شد صدایی از درون معبد به گوشم رسید
عشق دو تصنیف دارد: نیمی صبر و نیمی تندخویی
نیمی از عشق آتش است در آن هنگام وارد معبد شدم با صداقت و در سکوت زانو زدم و به عبادت پرداختم خداوندا مرا طعام شعله ها گردان بار الهی مرا در آتش مقدس بسوزان
برگرفته از:کتاب معشوق نوشته ی جبران خلیل جبران :: موضوعات مرتبط:
۞ داستانهای کوتاه و زیبا ۞ ,
داستانهای کوتاه خلیل جبران , ,
:: برچسبها:
رموز و آداب عشق ,
الگوی نمونه!
میخواهم خودم باشم
در باغ دیوانه خانه ای قدم می زدم که جوانی را سرگرم خواندن کتاب فلسفه ای دیدم.
منش و سلامت رفتارش- با بیماران دیگر تناسبی نداشت.کنارش نشستم و پرسیدم:
"اینجا چه می کنی ؟"
با تعجب نگاهم کرد. اما دید که من از پزشکان نیستم. پاسخ داد:" خیلی ساده پدرم که وکیل ممتازی بود.می خواست راه او را دنبال کنم. عمویم که شرکت بازرگانی بزرگی داشت . دوست داشت از الگوی او پیروی کنم. مادرم دوست داشت تصویری از پدر محبوبش باشم .
خواهرم همیشه شوهرش را به عنوان الگوی یک مرد موفق مثال می زد.
برادرم سعی می کرد مرا طوری پرورش بدهد که مثل خودش ورزشکاری عالی بشوم.
مکثی کرد و دوباره ادامه داد:
"در مورد معلم هایم در مدرسه -استاد پیانو- و معلم انگلیسی ام هم همین طور شد. همه اعتقاد داشتند که خودشان بهترین الگویند . هیچ کدام آنطور به من نگاه نمی کردند که باید به یک انسان نگاه کرد... طوری به من نگاه می کردند که انگار در آیینه نگاه می کنند.
بنابراین تصمیم گرفتم خودم را در این آسایشگاه بستری کنم. اینجا دست کم می توانم خودم باشم."
برگرفته از: کتاب قصه هایی برای پدران. فرزندان. نوه ها- پائولوکوئیلو :: موضوعات مرتبط:
۞ داستانهای کوتاه و زیبا ۞ ,
داستانهای کوتاه پائولو كوئیلو , ,
:: برچسبها:
الگوی نمونه! ,
خاطره بهار
دشتی پر از گل سرخ
یک حکیم سالخوردهی چینی از دشتی پر از برف رد میشد که به زنی برخورد که گریه میکرد. حکیم پرسید:
- شما چرا گریه میکنید؟
- چون به زندگیام فکر میکنم، به جوانیام، به آن چهرهی زیبایی که در آینه میدیدم و مردی که دوستش داشتم. این از رحمت خدا به دور است که به من توانایی به خاطر آوردن گذشته را داده است. او میدانست که من بهار زندگیام را به خاطر میآورم و گریه میکنم.
حکیم در آن دشت پر برف ایستاد و به نقطهای خیره شد و به فکر فرو رفت. عاقبت، گریهی زن بند آمد. او پرسید:
- شما در آنجا چه میبینید؟
حکیم پاسخ داد:
- دشتی پر از گل سرخ. خداوند وقتی به من توانایی به یاد آوردن را داد، نسبت به من لطف داشت. میدانست که من در زمستان همیشه میتوانم بهار را به خاطر بیاورم و لبخند بزنم.
برگرفته از: کتاب مكتوب - پائولوکوئیلو :: موضوعات مرتبط:
۞ داستانهای کوتاه و زیبا ۞ ,
داستانهای کوتاه پائولو كوئیلو , ,
:: برچسبها:
خاطره بهار ,
راه بهشت
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تامردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…!
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازهبان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم."
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "میتوانید وارد شوید و هر چقدر دلتان میخواهد بنوشید."
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنهایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت!
- بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود! "
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند!!! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند...
برگرفته از: کتاب "شیطان و دوشیزه پریم"- پائولوکوئیلو :: موضوعات مرتبط:
۞ داستانهای کوتاه و زیبا ۞ ,
داستانهای کوتاه پائولو كوئیلو , ,
:: برچسبها:
راه بهشت ,
درخت مشکلات
نجار،یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد.آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.
موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند،قبل از ورود،نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد.بعد با دو دستش،شاخه های درخت را گرفت.
چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد،همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند،برای فرزندانش قصه گفت،و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند.
از آن جا می توانستند درخت را ببینند.دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیر،و دلیل این رفتار نجار را پرسید.
نجار گفت:«آه،این درخت مشکلات من است.موقع کار،مشکلات فراوانی پیش می آید،اما این مشکلات،مال من است و ربطی هم به همسر و فرزندانم ندارد.وقتی به خانه می رسم،مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم.روز بعد،وقتی می خواهم سر کار بروم،دوباره آن ها را از روی شاخه برمی دارم.جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم،خیلی از مشکلات،دیگر آن جا نیستند،و بقیه هم خیلی سبک شده اند.»
برگرفته از: کتاب قصه هایی برای پدران. فرزندان. نوه ها- پائولوکوئیلو :: موضوعات مرتبط:
۞ داستانهای کوتاه و زیبا ۞ ,
داستانهای کوتاه پائولو كوئیلو , ,
:: برچسبها:
درخت مشکلات ,
رسم قدیمی...
تعصب یا وفاداری
در صحرا میوه کم بود . خداوند یکی از پیامبران را فراخواند و گفت : « هر کس تنها می تواند یک میوه در روز بخورد »
این قانون نسل ها برقرار بود ، و محیط زیست آن منطقه حفظ شد . دانه های میوه بر زمین افتاد و درختان جدید رویید . مدتی بعد ، آن جا منطقه ی حاصل خیزی شد و حسادت شهر های اطراف را بر انگیخت . اما هنوز هم مردم هر روز فقط یک میوه می خوردند و به دستوری که پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود ، وفادار بودند . اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستا های همسایه هم از میوه ها استفاده کنند . این فقط باعث می شد که میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند ..
خداوند پیامبر دیگری را فراخواند و گفت :« بگذارید هرچه میوه می خواهند بخورند و میوه ها را با همسایگان خود قسمت کنند .» پیامبر با پیام تازه به شهر آمد . اما سنگسارش کردند ، چرا که آن رسم قدیمی ، در جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد .
کم کم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از کجا آ مده . اما نمی شد رسوم بسیار کهن را زیر سؤال برد ، بنابراین تصمیم گرفتند مذهب شان را رها کنند . بدین ترتیب ، می توانستند هر چه می خواهند ، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهد . تنها کسانی که خود را قدیس می دانستند ، به آیین قدیمی وفادار ماندند . اما در حقیقت ، آن ها نمی فهمیدند که دنیا عوض شده و باید همراه با دنیا تغییر کنند.
برگرفته از: کتاب قصه هایی برای پدران. فرزندان. نوه ها- پائولوکوئیلو :: موضوعات مرتبط:
۞ داستانهای کوتاه و زیبا ۞ ,
داستانهای کوتاه پائولو كوئیلو , ,
:: برچسبها:
رسم قدیمی , , , ,
راه درست
روزی،گوساله ای باید از جنگل بکری می گذشت تا به چراگاهش برسد.گوساله ی بی فکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد.
روز بعد،سگی که از آن جا می گذشت،از همان راه استفاده کرد و از جنگل گذشت.مدتی بعد،گوساله راهنمای گله،آن راه را باز دید و گله اش را وادار کرد از آن جا عبور کنند.
مدتی بعد،انسان ها هم از همین راه استفاده کردند:می آمدند و می رفتند،به راست و چپ می پیچیدند،بالا می رفتند و پایین می آمدند،شکوه می کردند و آزار می دیدند و حق هم داشتند.اما هیچ کس سعی نکرد راه جدید باز کند.
مدتی بعد،آن کوه راه،خیابانی شد.حیوانات بیچاره زیر بارهای سنگین،از پا می افتادند و مجبور بودند راهی که می توانستند در سی دقیقه طی کنند،سه ساعته بروند،مجبور بودند که همان راهی را بپیمایند که گوساله ای گشوده بود.
سال ها گذشت و آن خیابان،جاده ی اصلی یک روستا شد،و بعد شد خیابان اصلی یک شهر.همه از مسیر این خیابان شکایت داشتند،مسیر بسیار بدی بود.
در همین حال،جنگل پیر و خردمند می خندید و می دید که انسان ها دوست دارند مانند کوران،راهی را که قبلا باز شده،طی کنند،و هرگز از خود نپرسند که آیا راه بهتری وجود دارد یا نه؟
برگرفته از: کتاب قصه هایی برای پدران. فرزندان. نوه ها- پائولوکوئیلو
مطالب مرتبط:
پائولو کوئیلو کیست؟
جملات کوتاه و زیبای پائولو کوئلیو
دانلود کتابهای پائولو کوئلیو
برچسبها: داستانهای کوتاه پائولوکوئیلو, دانلود کتابهای پائولو کوئلیو, فرزندان, نوه ها, زندگینامه پائولو کوئیلو
+ نوشته شده در ساعت توسط رضا قهرمانی | نظرات
چهره ی خوب و چهره ی بد...
نیکی و بدی
"لئوناردو داوینچی" موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد. او میبایست "خیر و نیکی" را به شکل "عیسی" و بدی را به شکل "یهودا"(که از یاران عیسی (ع) بود و هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند) تصویر میکرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدلهای آرمانیش را پیدا کند.
روزی در مراسم همسرائی ، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هائی برداشت.
سه سال گذشت. تابلوی "شام آخر" تقریبا تمام شده بود ، اما داوینچی برای "یهودا" هنوز مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال ، مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند ، داوینچی پس از مدتها جست وجو ، جوان شکسته ، ژنده پوش و مستی را در جوی آبی یافت ! ازدستیارانش خواست تا اورا به کلیسا آورند ، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت.
گدا را که نمی دانست چه خبر است به کلیسا آوردند. دستیارانش او را سرپا نگه داشتند و درهمان وضعیت داوینچی از خطوط بی تقوائی ، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند ، نسخه برداری کرد.
وقتی کار تمام شد ، گدا که دیگر مستی ازسرش پریده بود ؛ چشمهایش را باز کرد و نقاشی را پیش رویش دید و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت :
"من تابلو را قبلا دیده ام !!!"
داوینچی شگفت زده پرسید :
کجا ؟!
جوان ژنده پوش گفت :
"سه سال پیش ، قبل ازاینکه همه چیزم را از دست بدهم ، موقعی که در یک گروه همسرائی آواز میخواندم ، زندگی پراز رویائی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد که مدل نقاشی چهره "عیسی" شوم !"
برگرفته از: کتاب "شیطان و دوشیزه پریم"- پائولوکوئیلو :: موضوعات مرتبط:
۞ داستانهای کوتاه و زیبا ۞ ,
داستانهای کوتاه پائولو كوئیلو , ,
:: برچسبها:
راه باز شد , , , ,
پرسشی با سه پاسخ
راههای رسیدن به خدا
یک روز صبح «بودا» در بین شاگردانش نشسته بود که مردی به جمع آنان نزدیک شد و پرسید:
آیا خدا وجود دارد؟
«بودا» پاسخ داد:
بله، خدا وجود دارد.
بعد از ناهار سروکلهی مرد دیگری پیدا شد که پرسید:
آیا خدا وجود دارد؟
«بودا» پاسخ داد:
نه، خدا وجود ندارد.
اواخر روز مرد سومی همین سؤال را از «بودا» پرسید. پاسخ بودا به او چنین بود:
خودت باید این را برای خودت روشن کنی.
یکی از شاگردان گفت:
استاد این منطقی نیست. شما چطور میتوانید به یک سؤال سه جواب بدهید؟
بودا که به روشنبینی رسیده بود، پاسخ داد:
چون آنان سه شخص مختلف بودند و هرکس از راه خودش به خدا میرسد: عدهای با اطمینان، عدهای با انکار و عدهای با تردید.
برگرفته از: کتاب مكتوب - پائولوکوئیلو
مطالب مرتبط:
پائولو کوئیلو کیست؟
جملات کوتاه و زیبای پائولو کوئلیو
دانلود کتابهای پائولو کوئلیو
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانک, داستانهای عاشقانه
+ نوشته شده در ساعت توسط رضا قهرمانی | نظرات
همسايه دزد!
شک...
مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده . شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد ، براي همين ، تمام روز اور ا زير نظر گرفت.
متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد ، مثل يك دزد راه مي رود ، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند ، پچ پچ مي كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض كند ، نزد قاضي برود و شكايت كند .
اما همين كه وارد خانه شد ، تبرش را پيدا كرد . زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه مي رود ، حرف مي زند ، و رفتار مي كند .
برگرفته از: کتاب قصه هایی برای پدران. فرزندان. نوه ها- پائولوکوئیلو :: موضوعات مرتبط:
۞ داستانهای کوتاه و زیبا ۞ ,
داستانهای کوتاه پائولو كوئیلو , ,
:: برچسبها:
پرسشی با سه پاسخ ,
حکایتی از سعدی
زاهد
پادشاهی را مهمی پیش آمد گفت اگر این حالت به مراد من برآید چندین درم دهم زاهدان را چون حاجتش برآمد و تشویش خاطرش برفت وفای نذرش به وجود شرط لازم آمد یکی را از بندگان خاص کیسه درم داد تا صرف کند بر زاهدان گویند غلامی عاقل هشیار بود همه روز بگردید و شبانگه بازآمد و درمها بوسه داد و پیش ملک بنهاد و گفت زاهدان را چندان که گردیدم نیافتم گفت این چه حکایت است آنچه من دانم در این ملک چهارصد زاهد است گفت ای خداوند جهان آن که زاهد است نمیستاند و آن که میستاند زاهد نیست ملک بخندید و ندیمان را گفت چندان که مرا در حق خداپرستان ارادت است و اقرار مرا این شوخدیده را عداوت است و انکار و حق به جانب اوست.
زاهد کــه درم گـرفت و دینار
زاهدتر از او یکی به دست آر
برگرفته از: گلستان - سعدی
مطالب مرتبط:
سعدی کیست؟
اشعار کوتاه و زیبای سعدی
جملات کوتاه و زیبای سعدی
دانلود کتابهای سعدی
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه, داستانهای سعدی
+ نوشته شده در ساعت توسط رضا قهرمانی | نظرات
حکایتی از گلستان
ثناگویی امیر دزدان...
شاعری پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده به در کنند. مسکین، برهنه به سرما همی رفت... سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند. در زمین یخ گرفته بود. عاجز شد، گفت: این چه حرامزاده مردمانند، سگ را گشاده اند و سنگ را بسته! امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید، گفت: ای حکیم، از من چیزی بخواه. گفت جامه خود را می خواهم اگر انعام فرمایی. رضینا من نوالک بالرحیل.
امیدوار بود آدمی به خیر کسان
مرا به خیر تو امٌید نیست،شر مرسان
سالار دزدان را رحمت بر وی آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی، بر او مزید کرد و درمی چند.
برگرفته از: گلستان - سعدی :: موضوعات مرتبط:
۞ داستانهای کوتاه و زیبا ۞ ,
داستانهای کــوتــاه ســعــدی , ,
:: برچسبها:
حکایتی از سعدی ,
صفحه قبل 1 صفحه بعد
درباره ما
" />
علاقمندیها:
برنامه نویسی کامپیوتر، مطالعه اخبار
موسیقی، سفر، مطالعه مقالات تخصصی، مطالعه وبلاگها و ...
با مرورگر فایرفاکس یا گوگل کروم برای بهتر باز شدن وبلاگ استفاده کنید:)
اين سايت حاصل تلاش شبانه روزي سيد محمد جواد حسيني ميباشد که بدون وابستگي مادي و معنوي به هيچ سازمان و نهاد و حزب و گروه سياسي فعاليت خود را ابتدا بر اساس قانون الهي و سپس قانون اساسي ايران بنا نهاده است. کليه هزينههاي اين سايت با هزينه شخصي پرداخت ميشود که اميدوارم از اين پس از طريق فروشگاه سايت و تبليغات تامين شود و همواره سعي ميکنم تا مطالب آموزشي جديد و خواندني را براي شما به ارمغان بياورم.
بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 31
بازدید ماه : 852
بازدید کل : 4870
تعداد مطالب : 5367
تعداد نظرات : 20
تعداد آنلاین : 1 تماس با من تلگرام تماس با من در اینستاگرام