مدتی این مثنوی تاخیر شد مهلتی بایست تا خون شیر شد
1.2 تا نزاید بخت تو فرزند نو خون نگردد شیر شیرین، خوش شنو
1.3 چون ضیاء الحق حُسام الدین، عِنان باز گردانید ز اوج آسمان
1.4 چون به معراج حقایق رفته بود بی بهارش غنچه ها نشكفته بود
1.5 چون ز دریا سوی ساحل باز گشت چنگ شعر مثنوی با ساز گشت
1.6 مثنوی كه صیقل ارواح بود باز گشتش روز استفتاح بود
1.7 مطلع تاریخ این سودا و سود سال هجرت ششصد و شصت و دو بود
1.8 بلبلی ز ینجا برفت و باز گشت بهر صید این معانی باز گشت
1.9 ساعد شه مسكن این باز باد تا ابد بر خلق این در باز باد
1.10 آفت این در هوا و شهوت است ور نه اینجا شربت اندر شربت است
1.11 این دهان بر بند تا بینی عیان چشم بند آن جهان، حلق و دهان
1.12 ای دهان تو خود دهان دوزخی وی جهان تو بر مثال برزخی
1.13 نور باقی پهلوی دنیای دون شیر صافی پهلوی جوهای خون
1.14 چون در او گامی زنی بی احتیاط شیر تو خون می شود از اختلاط
1.15 یك قدم زد آدم اندر ذوق نفس شد فراق صدر جنت طوق نفس
1.16 همچو دیو از وی فرشته می گریخت بهر نانی چند آب چشم ریخت
1.17 گر چه یك مو بد گنه كو جَسته بود لیك آن مو در دو دیده رسته بود
1.18 بود آدم دیده نور قدیم موی در دیده بود كوه عظیم
1.19 گر در آن حالت بكردی مشورت در پشیمانی نگفتی معذرت
1.20 زآنكه با عقلی چو عقلی جفت شد مانع بد فعلی و بد گفت شد
1.21 نفس با نفس دگر چون یار شد عقل جزوی عاطل و بی كار شد
1.22 چون ز تنهایی تو ناهیدی شوی زیر ظلّ یار خورشیدی شوی
1.23 رو بجو یار خدایی را تو زود چون چنان كردی خدا یار تو بود
1.24 آن كه بر خلوت نظر بر دوختست آخر آن را هم ز یار آموختست
1.25 خلوت از اغیار باید، نی ز یار پوستین بهر دی آمد، نی بهار
1.26 عقل با عقل دگر دو تا شود نور افزون گشت و ره پیدا شود
1.27 نفس با نفس دگر خندان شود ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود
1.28 یار، چشم تست ای مرد شكار از خس و خاشاك او را پاك دار
1.29 هین به جاروب زبان گردی مكن چشم را از خس ره آوردی مكن
1.30 چون كه مومن آینه ی مومن بود روی او ز آلودگی ایمن بود
1.31 یار آیینه است جان را در حزن بر رخ آیینه، ای جان دم مزن
1.32 تا نپوشد روی خود را در دمت دم فرو بردن بباید هر دمت
1.33 كم ز خاكی، چون كه خاكی یار یافت از بهاری صد هزار انوار یافت
1.34 آن درختی كاو شود با یار جفت از هوای خوش ز سر تا پا شكفت
1.35 در خزان چون دید او یار خلاف در كشید او رو و سر زیر لحاف
1.36 گفت یار بد بلا آشفتن است چون كه او آمد، طریقم خفتن است
1.37 پس بخسبم، باشم از اصحاب كهف به ز دقیانوس باشد خواب كهف
1.38 یقظه شان مصروف دقیانوس بود خوابشان سرمایه ی ناموس بود
1.39 خواب بیداریست چون با دانش است وای بیداری كه با نادان نشست
1.40 چون كه زاغان خیمه در گلشن زدند بلبلان پنهان شدند و تن زدند
1.41 زآنكه بی گلزار بلبل خامش است غیبت خورشید بیداری ُكش است
1.42 آفتابا ترك این گلشن كنی تا كه تحت الارض را روشن كنی
1.43 آفتاب معرفت را نقل نیست مشرق او غیر جان و عقل نیست
1.44 خاصه خورشید كمالی كان سریست روز و شب كردار او روشنگریست
1.45 مطلع شمس آی اگر اسكندری بعد از آن هر جا روی نیكوفری
1.46 بعد از آن هر جا روی مشرق شود شرقها بر مشرقت عاشق شود
1.47 حس خفاشت سوی مغرب دوان حس دُرّ پاشت سوی مشرق روان
1.48 راه حس، راه خران است ای سوار ای خران را تو مزاحم، شرم دار
1.49 پنج حسی هست جز این پنج حس آن چو زر سرخ و این حسها چو مس
1.50 اندر آن بازار كایشان ماهرند حس مس را چون حس زر كی خرند؟
1.51 حس ابدان قوت ظلمت می خورد حس جان از آفتابی میچرد
1.52 ای ببرده رخت حسها سوی غیب دست چون موسی برون آور ز جیب
1.53 ای صفاتت آفتاب معرفت و آفتاب چرخ بنده یك صفت
1.54 گاه خورشید و گهی دریا شوی گاه كوه قاف و گه عنقا شوی
1.55 تو نه این باشی نه آن در ذات خویش ای فزون از وهمها و ز بیش بیش
1.56 روح با علمست و با عقلست یار روح را با تازی و تركی چه كار؟
1.57 از تو ای بی نقش با چندین صور هم مشبه هم موحد خیره سر
1.58 گه مشبه را موحد می كند گه موحد را صور ره می زند
1.59 گه ترا گوید ز مستی بوالحسن یا صغیر السّن و یا رطب البدن
1.60 گاه نقش خویش ویران می كند از پی تنزیه جانان می كند
1.61 چشم حس را هست مذهب اعتزال دیده ی عقل است سنی در وصال
1.62 سخره حس اند اهل اعتزال خویش را سُنی نمایند از ضلال
1.63 هر كه در حس ماند او معتزلیست گر چه گوید سُنیم از جاهلیست
1.64 هر كه بیرون شد ز حس او سنی است اهل بینش چشم حس خویش بست
1.65 هر که از حس خدا دید آیتی در بر حق داشت بهتر طاعتی *
1.66 گر بدیدی حس حیوان شاه را پس بدیدی گاو و خر الله را
1.67 گر نبودی حس دیگر مر ترا جز حس حیوان ز بیرون هوا
1.68 پس بنی آدم مكرم كی بدی؟ كی به حس مشترك محرم شدی
1.69 نامصور یا مصور گفتنت باطل آمد بی ز صورت رستنت
1.70 نامصور یا مصور پیش اوست كاو همه مغز است و بیرون شد ز پوست
1.71 گر تو كوری نیست بر اعمی حرج ور نه رو كالصبر مفتاح الفرج
1.72 پرده های دیده را داروی صبر هم بسوزد هم بسازد شرح صدر
1.73 آینه دل چون شود صافی و پاك نقشها بینی برون از آب و خاك
1.74 هم ببینی نقش و هم نقاش را فرش دولت را و هم فراش را
1.75 چون خلیل آمد خیال یار من صورتش بت، معنی او بت شكن
1.76 شكر یزدان را كه چون او شد پدید در خیالش جان، خیال خود بدید
1.77 خاك درگاهت دلم را می فریفت خاك بر وی كاو ز خاكت میشكیفت
1.78 گفتم ار خوبم پذیرم این از او ور نه خود خندید بر من زشت رو
1.79 چاره آن باشد كه خود را بنگرم ور نه او خندد مرا، من كی خرم؟
1.80 او جمیل است و یحبّ للجمال كی جوان نو گزیند پیر زال
1.81 طیبات از بهر که للطیبین خوب خوبی را كند جذب از یقین
1.82 در هر آنچیزی که تو ناظر شوی میکند با جنس سیر ای معنوی *
1.83 در جهان هر چیز چیزی جذب كرد گرم گرمی را كشید و سرد سرد
1.84 قسم باطل، باطلان را می كشد باقیان را میکِشند اهل رَشد
1.85 ناریان مر ناریان را جاذب اند نوریان مر نوریان را طالب اند
1.86 صاف را هم صافیان طالب شوند درد را هم تیرگان جاذب شوند *
1.87 زنگ را هم زنگیان باشند یار روم را با رومیان افتاد کار *
1.88 چشم چون بستی ترا تاسه گرفت نور چشم از نور روزن كی شكفت؟
1.89 چشم چون بستی تو را جان کندنیست چشم را از نور روزن صبر نیست
1.90 تاسه تو جذب نور چشم بود تا بپیوندد به نور روز زود
1.91 چشم باز ار تاسه گیرد مر ترا دان كه چشم دل ببستی، بر گشا
1.92 آن تقاضای دو چشم دل شناس كو همی جوید ضیاء بی قیاس
1.93 چون فراق آن دو نور بی ثبات تاسه آوردت گشادی چشمهات
1.94 پس فراق آن دو نور پایدار تاسه می آرد، مر آن را پاس دار
1.95 او چو می خواند مرا، من بنگرم لایق جذبم، و یا بد پیكرم
1.96 گر لطیفی زشت را در پی كند تسخری باشد كه او بر وی كند
1.97 كی ببینم روی خود را؟ ای عجب تا چه رنگم؟ همچو روزم، یا چو شب
1.98 نقش جان خویش می جستم بسی هیچ می ننمود نقشم از كسی
1.99 گفتم آخر آینه از بهر چیست؟ تا بداند هر كسی كه جنس كیست
1.100 آینه آهن برای لونهاست آینه سیمای جان، سنگین بهاست
1.101 آینه جان نیست الا روی یار روی آن یاری كه باشد زآن دیار
1.102 گفتم ایدل آینه كل را بجو رو به دریا، كار برناید ز جو
1.103 زین طلب بنده به كوی تو رسید درد مریم را به خرما بُن كشید
1.104 دیده تو چون دلم را دیده شد صد دل نادیده غرق دیده شد
1.105 آینه كلی بر آوردم ز دود دیدم اندر آینه نقش تو بود
1.106 آینه کلی ترا دیدم ابد دیدم اندر چشم تو من نقش خود
1.107 گفتم آخر خویش را من یافتم در دو چشمش راه روشن یافتم
1.108 گفت وهمم كان خیال تست هان ذات خود را از خیال خود بدان
1.109 نقش من از چشم تو آواز داد كه منم تو، تو منی در اتحاد
1.110 كاندر این چشم منیر بی زوال از حقایق راه كی یابد خیال
1.111 در دو چشم غیر من تو نقش خود گر ببینی آن خیالی دان و رد
1.112 آنكه سرمه نیستی در می كشد باده از تصویر شیطان می چشد
1.113 چشم او خانه خیال است و عدم نیستها را هست بیند لاجرم
1.114 چشم من چون سرمه دید از ذوالجلال خانه هستی است، نی خانه خیال
1.115 تا یكی مو باشد از تو پیش چشم در خیالت گوهری باشد چو یشم
1.116 یشم را آنگه شناسی از گهر كز خیال خود كنی كلی عبر
2. هِلال پنداشتن آن شخص خیال را در عهد عمر و تنبیه نمودن او را
2.1 یك حكایت بشنو ای گوهر شناس تا بدانی تو عیان را از قیاس
2.2 ماه روزه گشت در عهد عمر بر سر كوهی دویدند آن نفر
2.3 تا هلال روزه را گیرند فال آن یكی گفت ای عمر، اینك هلال
2.4 چون عمر بر آسمان مه را ندید گفت كاین مه از خیال تو دمید
2.5 ور نه من بیناترم افلاك را چون نمی بینم هلال پاك را
2.6 گفت تر كن دست و بر ابرو بمال آن گهان تو بر نگر سوی هلال
2.7 چون كه او تر كرد ابرو، مه ندید گفت ای شه نیست، مه شد ناپدید
2.8 گفت آری موی ابرو شد كمان سوی تو افكند تیری از گمان
2.9 چون یکی مو کژ شد از ابروی او شکل ماه نو نمود آن موی او *
2.10 موی كج چون پرده ی گردون شود چون همه اجزات كج شد، چون بود؟
2.11 چونكه موئی كج شد، او را راه زد تا به دعوی لاف دید ماه زد
2.12 راست كن اجزات را از راستان سر مكش از راست، رو ز آن آستان
2.13 هم ترازو را، ترازو راست كرد هم ترازو را، ترازو كاست كرد
2.14 هر كه با ناراستان هم سنگ شد در كمی افتاد و عقلش دنگ شد
2.15 رو أَشِدَّاءُ عَلَی الْكُفَّارِ باش خاك بر دل داری اغیار پاش
2.16 بر سر اغیار چون شمشیر باش هین مكن روباه بازی شیر باش
2.17 تا ز غیرت از تو یاران نگسلند زآنكه آن خاران عدوی این گلند
2.18 آتش اندر زن به گرگان چون سپند زآنكه این گرگان عدوی یوسفند
2.19 جان بابا، گویدت ابلیس هین تا به دم بفریبدت دیو لعین
2.20 این چنین تلبیس با بابات كرد آدمی را آن سیه رخ، مات كرد